در تاریخ سیاسی، روندهای اصلاحی از اثر روشنگری به بعد مفهوم پیدا کردن. در ابتدا حکومت ها اونقدر به اصلاحات دست نمی زدن تا انقلابی شکل بگیره و در صورت بروز انقلاب هم اونقدر مقاومت می کردن که نهایتا یا شکست بخورن و یا پیروز بشن. در صورت شکست، حکومت عوض می شد و در صورت پیروزی اون جنبش به نام شورش شناخته میشد.
کمی که گذشت ساختارهای حکومتی به این نتیجه رسیدن که نیازی نیست الزاما تا اخرین نفس در مقابل انقلابیون بجنگن. در واقع حکومت تنها تا زمانی که حس میکرد امکان کنترل مردم رو داره از تغییرات خودداری می کرد و پس از اون در صورت آشوب به جای مقاومت تا شکست یک طرف، با مردم مصالحه می کرد. اینجا بود که خیلی از انقلابهای مشروطه جهان شکل گرفتن. حکومت ها در این ساختار انعطاف بیشتری نشون می دادن و از طرف مقابل عمر اونها چند برابر می شد (بعضی از حکومت های مانده از انقلابهای مشروطه حتی هنوز هم وجود دارن مثل بریتانیا).
باز کمی بیشتر که گذشت حکومت ها مقداری هزینه های انقلاب رو بررسی کردن و به این نتیجه رسیدن که اصلا نیازی نیست انقلابی بشه. هر زمان که مردم در سطح وسیع چیزی رو خواستن، پیش از انقلاب ما اون رو بهشون از طریق اصلاحات می دیم. اینطوری هم حکومت ثابت می مونه و هم مردم راضی میشن. از همین طریق بود که کشورهایی مثل بریتانیا، فرانسه و ایالات متحده تونستن یک حکومت رو برای چند صد سال نگه دارن، بدون اینکه انقلابی شکل بگیره در حالی که با خوندن تاریخ این کشورها میشه دید که در برخی برحه های تاریخی این حکومت ها واقعا در شرایط بدی بودن. در حال حاضر تقریبا هیچ کشور بزرگی در جهان با حکومت بیش از 50 سال وجود نداره که اصلاحات جدی پس از شکل گیری در ساختارش نداشته باشه (با استثنای کشورهایی مثل کره شمالی). حتی چین هم بعد از مرگ مائو اصلاحات اقتصادی و سیاسی زیادی داشت که ساختار اقتصادی و سیاسیش رو از کمونیستی و به ساختاری مرکب تبدیل کرد.
در اصل، اصلاحات ساخته دست دولت ها بود تا عمر خودشون رو افزایش بدن، وگرنه ساختارهای مردمی دیر یا زود به چیزی که میخواستن می رسیدن (حداقل در طولانی مدت). اینکه گاهی می بینم افرادی در حکومت اینقدر با اصلاحات مخالفت می کنن خیلی عجیبه. فکر میکنم جای طرفین تا حدی عوض شده باشه!
Add comment