معمولا وقتایی که تنهایی تو راه اومدن به دفتر دارم پیاده روی میکنم، به چیزای مختلف در مورد زندگی فکر میکنم. یکی از چیزایی که خیلی مشغولم میکنه نوع نگاه ما به همه چیز بسته به جایگاه فعلیمونه. اینکه برای خود من به شخصه اینکه الان دقیقا در چه جایگاهی هستم تاثیر زیادی روی نگاهم به اطرافم داره. چیزایی که به طور مشخص به من نفع میرسونن معمولا از دیدم مثبت و چیزایی که بهم ضرر میرسونن منفی هستن. حتی اگه چیز درستی نباشه.
خیلی وقتا سعی میکنم به نوعی با این نگاه مقابله کنم. اینکه بتونم به چیزا جدای از منافع نگاه کنم. اما جایگاه ادم به صورت ناخوداگاه روی استدلالش در مورد مسائل مختلف تاثیر میذاره و این استدلال ها نهایتا یه منطق از زندگی رو میسازن که آدم از طریقش تصمیمهای مهم زندگیشو میگیره.
این فکر معمولا جاهایی بیشتر به ذهنم میاد که خودمو در جایگاهی میبینم که مقابل جایگاه قدیمی خودم هستم. مثلا الان من یه کارفرما هستم و گاهی در برخورد با کارمندام خودم رو در جایگاه مقابل خودِ سابقم می بینم (چون قبلا خودمم یه کارمند بودم). گاهی سعی میکنم خودم رو در جایگاه قدیمیم بذارم و به مسئله اونطوری نگاه کنم تا بتونم دید منطقی تری نسبت به یه مشکل داشته باشم. مثلا رفتار فعلی کارمندهام رو با زمانی که خودم یه کارمند بودم مقایسه میکنم. حالا بازم به این فکر می افتم که ایا خاطره فعلی من از زمانی که کارمند بودم به خاطر جایگاه فعلیم تغییری کرده یا نه. ایا دقیقا یادم هست که اون زمان چطور فکر میکردم.
همه این فکرا واسه اینه که بتونم تا حد ممکن منصفانه در مقابل افراد مقابلم رفتار کنم و عکس العملی رو در مقابل یه مشکل داشته باشم که از دید خودم و حتی طرف مقابل غیر منطقی نباشه. مشکل این روش اینه اینه که گاهی ادم در شرایطی قرار میگیره که خودش تجربه ازش نداره. مثلا من به طور کلی از دست فروشی خوشم نمیاد، از نظر قانونی هم که کار درستی نیست اما اینکه واقعا اون دست فروش در چه شرایطی داره کار میکنه رو شاید هیچ وقت نتونم درک کنم چون تجربه در این رابطه نداشتم.
در موارد خارج از این روش من معمولا به منطق فکری خودم رجوع میکنم که اونم باز از طریق تجربیاتم ایجاد شده، به هر حال در شرایط فعلی راه حل بهتری پیدا نکردم.
Add comment